قهرمان قصه این چنین حکایت میکند : پدر و عمویم دو برادر تنی هستند. پدرشان در حالی که فقیر بود مرد، آنها بعد از مرگ پدر در یک خانه زندگی می کردن، پدرم برادر بزرگتر بود ولی بااین وجود عمویم با او بدرفتاری می کرد و پدرم صبر و تحمل می کرد. عمویم به کار تجارت مشغول شد و مال و ثروت زیادی به دست آورد ولی پدرم همچنان کارمند باقی ماند و با وجود فرزندان و خرج زیادشان در تنگدستی به سر می برد، اوفرزندانش را خیلی دوست داشت و هر کاری از دستش بر می آمد برایشان انجام می داد و همچنین به دیدار خواهران و برادران کوچکتر از خودش نیز می رفت. روزی از روزها تعدادی از نزدیکان ما به دیدنمان آمدند. پدرم به دلیل اینکه از بقیه خواهر و برادرانش بزرگتر بود آنها را دعوت کرد، سپس عمویم آنها را به خانه اش دعوت نمود، درمدتی که ما خانه ی عمویم بودیم او رفتار حقیرانه ایبا پدرم داشت. بارها عمویم را دیدم که حرکاتی انجام می داد تا قدر و منزلت پدرم را کم کند. ولی پدرم همچنان صبور بود. من با وجود سن کمی داشتم از این موضوع رنج می بردم. روزها به سرعت سپری می شد، روز عید فرا رسید ما به یکدیگرگفتیم که باید ما برادرها به عید دیدن عمویمان برویم. وقتی وارد خانه عمویم شدیم او با چهره ای عبوس نزد ما آمد و چون من این پیشنهاد را کرده بودم آب دهانش را به صورتم پرت کرد، آن را با گوشه ی لباسم پاک کردم و با ناامیدی و سرافکندگی از خانه اش بیرون رفتیم. در حال حاضر سی سال از آن اتفاق می گذرد و در طی این مدت عمویم را ندیده ام. درسم به پایان رسید و مدرکم را گرفتم-الحمدالله-مهندسی مشهور و موفق در کارم شدم، پستهای اداری زیادی را پشت سر گذاشتم تا اینکه رئیس مجلس یکی از شرکتهای سهامی خاص شدم. یک روز عمویم وارد دفتر شد و با احترام به من سلام کرد، من هم شاد و خندان جلویش بلند شدم و دستش را بوسیدم و به بهترین نحو به او خوش آمد گویی کردم. سپس به او گفتم : این دیدار خیلی برایم عجیب است عمو جان...! او در جواب گفت پسرم، من برای یافتن کار به اینجا آمده ام زیرا من حالا محتاج و تنگدستم...! به محض اینکه این سخنان را شنیدم چشمانم پر از اشک شد، دستور دادم تا برایش چای بیاورند و بعد از آن ورقی را به او دادم تاتقاضایش را بنویسد. روی آن را مهر زدم و عمویم یکی از کارمندانم شد...! وقتی کار اداریم به پایان رسید به سرعت نزد پدرم رفتم. پدرم از اینکه در چنین وقتی نزدش رفته بودم خیلی تعجب کرده بود و پرسید : آیا اتفاق بدی افتاده است ؟! به او گفتم : آمده ام بگویم که عمویم کارمندم شده است...! او مدتی سکوت کرد، سپس سرش را بلند کرد وگفت : پسرم، مبادا که شماتت کنی و سرکوفت بزنی، او اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد : پسرم، با عمویت خوبی کن. چون اینک او به تو احتیاج دارد. سپس به من گفت او در هر عید رمضان زکات مالش را به عمویم می داده است و اضافه کرد : پسرم، تو را به تواضع و فروتنی و احسان نسبت به عمویت سفارش می کنم. شکر خدایی که ما زا از بسیاری بندگانش برتری داده.
خداحافظ ای ماه ! ای ماه ای ماه
دنیایی که روزی روح خودم،مرا ترک می کند
...خداوندا دو چیز را از من بگیر
اﻷ يا ايها اﻷول به نامت ابتدا کردم
126412 بازدید
17 بازدید امروز
76 بازدید دیروز
228 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian